فصل پنجم کتاب باز شروع شده و من هر شب زمان شام خوردنم را کمی جلوتر آوردم تا بتوانم از وقت بهتر استفاده کنم و همزمان با خوردن شام، کتاب باز را هم ببینم. امشب دکتر مجتبی شکوری میهمان کتاب باز بود و کل برنامه را پیرامون افسردگی صحبت کرد. اینکه افسردگی یک اتفاق رایج در زندگیست که همه آدم های معمولی ممکن است آن را چندین بار در زندگی تجربه کنند و نباید با آن مبارزه کرد. باید آن را بپذیریم و با راهکار هایی سعی کنیم خودمان را ترمیم کنیم. راهکار های تجربی دکتر شکوری مطالعه نجوم، تاریخ، ادبیات، انس بیشتر با طبیعت بود. یک پیشنهاد دیگر هم داشت و آن این بود که سعی کنید شب ها حداقل 10 دقیقه هم که شده پیاده روی کنید. بعد هم کتاب هزار خورشید تابان را معرفی کرد و گفت کتابیست که خواندنش خوب شدن حال آدم کمک می کند.

برنامه که تمام شد فکر کردم دکتر شکوری درست می گوید. خیلی وقت بود که از خانه بیرون نرفته بودم. راستش را بخواهید از آدمها و بیرون رفتن فراریم. با این پیاده روی را دوست دارم اما از اینکه بیرون میرم حس خوبی پیدا نمی کنم. با این حال تصمیم گرفتم از امشب شروع کنم و شبی چند دقیقه به پارک رو به روی خانه بروم و قدم بزنم. برای اینکه قدم زدنم هم بی هدف نباشد کتاب صوتی هزار خورشید تابان را که دکتر شکوری توصیه کرده بود را دانلود کردم تا همزمان گوش دهم.

به پارک رو به روی خانه مان رفتم. یک پارک خیلی بزرگ و طولانی که اگر سه دور آن را دور بزنید حسابی خسته می شوید. مدت ها بود شبها از پارک رد نشده بودم. هوا خیلی خوب شده بود. به قول جوکی میگفت شهریور نباید جز تابستان باشد چون هوایش با تابستان فرق دارد. حالا واقعا حال و هوای پارک برخلاف آخرین باری که آمده بودم دیگر گرم نبود و نسیم خوبی می وزید. همین هوای خوب هم باعث شده بود که خانواده های زیادی در گوشه گوشه پارک چیزی پهن کرده و نشسته بودند. بچه ها هم آن وسط با دوچرخه و وسایل بازی سرگرم بودند. از رعایت پروتکل ها یا به قول خاله ام پرتقال ها هم چیزی نپرسید چون تعریفی نداشت و نوشتنش اوقات من و شما را تلخ می کند.

همینطور که قدم میزدم و کتاب را گوش میدادم مادرم زنگ زد و گفت برو و از فلان مغازه شیر بخر و تاکید هم کرد که حتما فلان مغازه! و فلان مغازه نزدیک نبود اما تصمیم گرفتم پیاده روی ام را هدفمند تر کنم و شیر را هم بخرم. همزمان هزار خورشید تابان را هم گوش میکردم. داستان دختری بود در هرات که پدرش سه زن دارد و از قضا او فرزند سومین زن است که جایی دور از هرات با مادرش زندگی می کند. پدرش آخر هفته ها به او سر میزند و برایش هدیه می آورد. با اینکه دخترک پدرش را خیلی دوست دارد اما مادر دل خوشی از پدر ندارد و مدام از پدرش بدگویی می کند و… داستان تلخیست. هرچه از داستان می گذشت بیشتر بغض می کردم و برای لحضاتی بدون آنکه بفهمم اشک ریختم. همینطور که غرق در داستان بودم با صدای زنی به خودم آمدم….

_ آقا! آقا! لطفا به پلیس زنگ بزن. خواهش می کنم. من زن این مرد نیستم. من طلاق گرفتم اما ولم نمیکنه. آقا خواهش میکنم نرو….

زن در یک ماشین کنار خیابان بود و تلاش می کرد از ماشین پیاده شود اما مرد اجازه نمی داد و دستش را محکم گرفته بود. دو بچه کوچک 5.6 ساله هم پشت ماشین بودند و گریه می کردند و میگفتند آقا زنگ نزن به پلیس این مامانمونه. زن جیغ میزد و ناله میکرد. شوکه شده بودم. چه باید می کردم؟ مرد گفت آقا لطفا برو! بر خلاف زن، مرد خیلی عصبی به نظر نمی رسید. چند لحظه ای بهشان نگاه کردم. فکر کردم جلو تر برم و دخالت کنم اما فکر کردم شاید انقدر شرایط سنی ام اجازه ندهد که بخواهم در دعوایی که خانوادگی به نظر میرسید پادرمیانی کنم. بعد فکر کردم یک دعوای خانوادگی ساده است دیگر تو خودت را قاطی نکن و راهم را ادامه دادم در حالی که زن همچنان فریاد میزد آقا لطفا به پلیس زنگ بزن…

چند قدمی جلوتر رفتم. دیگر نمی توانستم به صدای کتاب صوتی گوش کنم. پسر بچه ای با دوچرخه جلویم پیچید.

_ آقا ببخشید! میشه زنگ بزنید پلیس؟ من 10 دقیقست که اینجام. مرده خیلی زنه رو کتک زد. خودم دیدم آقا باور کن. من گوشی ندارم مگرنه زنگ میزدم. آقا زنگ بزن. آقا زنگ نمیزنی؟

همینطور نگاهش می کردم. نمیدانستم چه بگویم. آنطرف دیدم دو مرد حدود 40 ساله دارند نگاه می کنند. چرا کسی کاری نمیکرد؟ چرا هیچ کدام از کاسبان محل که از پشت شیشه مغازه شان ماجرا را تماشا می کردند به پلیس زنگ نمی زدند؟ برایم عجیب بود و حس میکردم وقتی همه این آدمها سکوت کرده اند من چرا باید زنگ بزنم به پلیس آن هم به حرف یک پسر بچه 8.9 ساله!

پسر بچه همچنان کنارم ایستاده بود و منتظر جواب بود. انگار تا زنگ نمی زدم نمی خواست ولم کند. چند قدمی برگشتم به سوی ماشین به این امید که دعوایشان تمام می شود و می روند تا من هم از این تصمیم زنگ زدن یا نزدن خلاص شوم. دیدم زن همچنان دارد زنگ میزند. برگشتم سمت پسر بچه. باز گفت آقا زنگ بزن. تلفن را در آوردم و فکر کردم یک شماره ای بود که جایی شنیده بودم برای دعوا های خانوادگیست. فکر کنم اورژانس اجتماعی. فکر کردم باید با آنها تماس بگیرم تا پلیس، اما شماره شان یادم نیامد. همان پلیس بهتر بود. 110 را گرفتم و ماجرا را شرح دادم و آدرس را هم دادم.

حالا وجدانم راحت تر بود. پسر بچه هم که همچنان ایستاده بود انگار خوشحال شده بود. چیزی نگفت و باز همانجا با دوچرخه اش چرخید. فکر کردم نباید بی تفاوت باشم. به سمت مرد میانسالی که تماشاگر بود رفتم. بهش گفتم شما خیلی وقت است اینجایید دعوا را دیدید؟ گفت بله دیدم. گفتم من شاید درست نباشد دخالت کنم اما بهتر نیست شما جلو بروید؟ چیزی نگفت. گفتم شما زنگ نزدید پلیس؟ گفت نه! فکر کردم شاید من هم نباید به پلیس زنگ میزدم. مرد گفت شما زنگ زدی؟ گفتم بله من زنگ زدم. گفت کار خوبی کردی…

به راهم ادامه دادم و به مغازه رسیدم. از قضا شیر نداشت! فکر کردم این همه راه آمدم و این ماجرا ها پیش آمد و آخرش هم شیر نیست. بخشکی شانس! از خودم خنده ام گرفت. بعد از عمری آمده بودم که به توصیه دکتر شکوری حالم خوب شود اما بدتر شده بودم. آن از ماجرای مریم کتاب هزار خورشید تابان که پدرش اذیتش کرده بود و به زور به یک مرد 40 ساله شوهرش داده بودند و این هم از ماجرای این زن و شیون هایش که هنوز توی گوشم بود. موقع برگشت از آنطرف خیابان رفتم اما دیدم ماشین هنوز هست و دعوا ادامه دارد و از پلیس هم خبری نیست. راستش از اول هم امیدی به آمدن پلیس نداشتم!

در راه برگشت به مریم داستان فکر می کردم که حس میکرد غرورش شکسته و از اینکه ابلهانه حرف های جلیل خان را باور کرده بود از خودش لجش می گرفت. به زن داخل ماشین و شیون هایش و دردناک تر از همه به بچه هایی که شاید تا آخر عمر این صحنه ها را فراموش نکنند…

 

پایان

نیمه شب 19 شهریور 1399

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *