مدتی پیش، مرضیه نفری، مسئول کتابخانه عمومی امام صادق (علیه السلام) قم دفتری از یکی از اعضای کتابخانه را به اتاقم آورد که از مدتها پیش کتاب هایی را که می خوانده در آن ثبت می کرده و درباره اش نقاشی می کشید. سوژه جذابی بود و من هم چند عکس از دفتر را برای یونس عزیزی، نویسنده و خبرنگار خبرگزاری کتاب در قم ارسال کردم که در نهایت منجر به انتشار یادداشتی شد که در ادامه آن را می خوانیم:

 

وقتی ایمان زنگ زد و یک سوژه جذاب برای گفت‌وگو معرفی کرد، معطل نکردم و گفتم مقدمات آن را فراهم و مرا با خانم مهرپویا مرتبط کند. ایمان خودش یک کتاب‌خوار حرفه‌ای است و این سوژه‌ها از چشمش پنهان نمی‌ماند. همین شد که بعد از یک هفته‌، همه چیز روبه‌راه شد و من به موضوع گفت‌وگویم رسیدم.

فاطمه مهرپویا که عضو کتابخانه امام‌صادق(ع) قم است، سال‌های متمادی به کتابخانه‌ها رفت‌وآمد داشته؛ انگار کتابی باشد از کتابخانه. وقتی به کتابخانه می‌رود بچه‌ها را جمع می‌کند و برایشان کتاب می‌خواند اما ماجرای خودش متفاوت است. ماجرای او قصه یک دفتر است، دفتری که سال‌ها با او بوده و میزبان خلاصه کردن کتاب‌های خوانده شده او بوده است. قصه به اینجا اما ختم نمی‌شود، خلاصه کردن بخشی از علاقه او بوده، در کنار خلاصه‌ها، قلم را از دست ننداخته و شروع کرده به نقاشی روی جلد کتاب‌ها.

وقتی دفترش را ورق می‌زدم کتاب‌های آشنا و ناآشنای زیادی به چشمم خورد، وجه اشتراکشان اما داستان بود. قریب به اتفاق کتاب‌های خوانده شده رمان‌های فارسی بودند و تک‌وتوک هم رمان‌های خارجی.

قبل از اینکه سراغ سوژه اصلی را بگیرم و درباره دفتر با او صحبت کنم، می‌خواستم بدانم چه زمانی متوجه شده است به کتاب علاقه پیدا کرده است. او دقیق یادش نمی‌آمد از کی این اتفاق برایش رقم خورده است اما می‌دانست از وقتی چشم باز کرده، کتاب در خانه‌‌شان بوده و علاقه خواهرهای بزرگ‌تر که تا امروز هم عضو کتابخانه‌های مختلف هستند، اولین جرقه‌ها را در او به وجود آورده‌اند. پدر هم بی‌تأثیر نبوده. لابد همان خواهرهای بزرگ‌تر را کس دیگری به کتاب علاقه‌مند کرده است. اینجا است که پای پدر به میان می‌آید، پدری که حدود ۴۰ سال پیش، چاپخانه داشته و امروز هم که ‌حدود ۷۰ سال‌ عمر از خدا گرفته، روزی نیست که مطالعه نداشته باشند. مادر! همین حکایت، برای مادر خانواده هم صدق می‌کند. مادری که ۶۰ سال دارد و با وجود سکته مغزی هنوز دست از مطالعه کتاب برنمی‌دارد.

کتاب بر زندگی فاطمه مهرپویا خیلی تأثیر داشته؛ این را با قطعیت می‌گوید چراکه تأثیرش را به‌عینه در زندگی‌اش مشاهده کرده. بالا رفتن آگاهی و اطلاعات و افزایش اعتماد به‌نفس برای صحبت کردن در جمع‌های مختلف، تنها بخشی از این تأثیر و تأثر بوده است.

میان گفت‌وگو پای مدرسه هم به میان آمد. او دوره ابتدایی و نیمه راهنمایی را در تهران گذرانده اما مدرسه‌اش کتابخانه نداشته، و این همان مشکل ساختار آموزشی برای فراهم کردن بستر مطالعه آزاد و انس دانش‌آموز با کتاب غیردرسی است. سوم راهنمایی که به قم می‌آیند، دوران دبیرستان متفاوتی را تجربه می‌کند و با دوستانش عضو کتابخانه عمومی می‌شود اما همچنان خبری از کتابخانه درست‌درمانی در مدارس نیست.

با فاصله گرفتن از دوران خودش ما را به امروز می‌آورد و مثالی می‌زند

ـ پسر من امسال کلاس سومه و تازه امسال کتابخانه مدرس‌شون دایر شده. مدرسه مدام از طریق کانال مدرسه از بچه‌ها می‌خواهد کتاب‌های اضافه‌ای که در خانه دارند به مدرسه اهدا کنن. مشخصه اکثر کتاب‌هایی که بچه‌ها دوست ندارن یا روی دست‌شون مونده رو  اهدا می‌کنن. کتابخانه این‌طور برای دانش‌آموز پُروپیمان نمیشه. پسر من هر کتابی که از کتابخانه مدرسه می‌گیزه، بعد از خوندن چند صفحه پس می‌ده. بهش حق می‌دم… یا مناسب سنش نیست یا اصلا موضوع جالبی نداره.

مهرپویا فکر می‌کند اگر بخواهیم جامعه کتابخوانی داشته باشیم باید سراغ بچه‌ها برویم و اگر در خانواده زمینه‌ای برای این موضوع وجود نداشته باشد، کار سخت خواهد شد.

از فضای مدرسه که عبور می‌کنیم پای مشکل دیگری به میان می‌آید. هزینه‌ها و گرانی کتاب. وسط گلایه‌ها اما راه چاره هم پیشنهاد می‌دهد.

ـ متأسفانه تعداد کتابخوان‌ها خیلی کم شده…  با توجه به هزینه‌های بالای زندگی و گرانی کتاب، هر روز کمتر هم می‌شه. کسانی که به مطالعه علاقه دارند، عضویت در کتابخانه بهترین گزینه است. شخصا وقتی به کتابخانه یا کتاب‌فروشی می‌رم از دیدن کتاب‌ها لذت می‌برم، گاهی رفتن به کتابخانه و دیدن کتاب‌ها با موضوعات مختلف باعث شده به رشته خاص یا موضوع خاصی علاقه‌‌مند بشم؛ بنابراین عضویت در کتابخانه و رفت‌وآمد خیلی مؤثره…

میان حرف‌هایی که ردوبدل شد، به امکانات امروز و ابزارهای الکترونیکی که شرایط زندگی را تحت تأثیر قرار داده‌‌اند می‌رسیم، اینجا آدم‌ها دو دسته می‌شوند. یا مرغ‌شان یک پا دارد و جز کتاب کاغذی به هر نوع کتاب دیگری پشت می‌کنند یا از آن طرف بام افتاده‌اند و با کتاب کاغذی خداحافظی جدی کرده‌اند. راه وسط، اما همیشه راه نیک و خوش فرجام است. خانم مهرپویا گام در راه میانه گذاشته است.

ـ اگر کسی تصمیم به خواندن کتاب داشته باشه به نظرم شرایط فراهمه. با گوشی‌های هوشمند هم زمینه مطالعه فراهم شده و کسی نمی‌تونه بهانه بیاره که من کتاب ندارم یا دسترسی ندارم. در دوران کرونا که کتابخانه‌ها بسته بود چند رمان معروف خارجی و حتی یادم هست کتاب «فاطمه فاطمه است» رو با گوشی خوندم. با این حال معتقدم ورق زدن کتاب حس خوبی به فرد منتقل می‌کند ولی در نبود کتاب، امکان دانلود یا خرید نسخه الکترونیکی که ارزان‌تر هم هست، وجود داره.

او ادامه می‌دهد: «کتاب‌های الکترونیکی باعث شده دسترسی به کتاب راحت‌تر بشه. هر چند ورق زدن کتاب به انسان آرامش می‌ده اما می‌تونیم از کتاب‌های الکترونیکی استفاده کنیم. تا سال گذشته مخصوصا دوران کرونا از این نوع کتاب‌ها خیلی استفاده کردم. سه رمان معروف از جوجو مویز را با گوشی مطالعه کردم.»

او درباره قصه دفترش می‌گوید:

ـ شروع این دفتر با کتاب «پنجره» نوشته خانم فهیمه رحیمی آغاز شد. «پنجره» اولین کتاب قطوری بود که می‌خوندم. قبل از این کتاب، همیشه کتاب‌هام در حد ۱۰۰ تا۱۵۰ صفحه بود. دخترهای نوجوان در یک سنی علاقه خاصی به کتاب‌های عاشقانه دارن، من هم مستثنا نبودم. آن زمان آنقدر کتاب دوست داشتم که خلاصه‌ نویسی می‌کردم، نقاشی جلدش رو می‌کشیدم. اصلا قصدم درست کردن یک مجموعه نبود اما کم‌کم کتاب خوندنم زیاد شد و به این کار علاقه‌مند شدم؛ ادامه دادم. نقاشی کشیدن حس خوبی به من می‌داد، حتی الان که دو بچه دارم عاشق این هستم که پایین دفتر دیکته پسرم، حتما یک نقاشی باشه.

او ادامه می‌دهد:

ـ کتاب‌هایی برای خلاصه کردن و نقاشی انتخاب شدن که یا جلد خوبی داشتن یا موضوعش برای من جالب بود، مثل کتاب «آتش بدون دود». انگیزم از این کار فقط فراموش نکردن کتاب‌ها و جنبه خاطره‌بازی با کتاب‌ها بود.

این‌ها را که می‌گوید، آرزو کرد نوجوان‌های یک جامعه کتابخوان باشند

تأکید می‌کند:

ـ یادداشت‌برداری کتاب، از مؤثرترین کارهایی که آدم‌ها در مراحل مختلف زندگی برای فراموش نکردن مطالب و خاطرات می‌تونن انجام بدن. شاید خلاصه کردن کتاب‌ها تمرینی باشه برای این موضوع. این دفتر هم یک کار دلی بود، برای خودم انجامش دادم و قبل از آوردن به کتابخانه غیر از نزدیکانم کسی دفترم را ندیده بود.

دوباره دفتر را دست گرفتم و ورق زدم. عکس‌ها را مرور کردم و با خودم گفتم این عشق و علاقه نه یک روزه به دست می‌آید و نه یک‌باره اتفاق می‌افتد. مقدماتی می‌خواهد، شرایطی می‌طلبد که امروز آن مقدمات و شرایط کم‌رنگ‌تر شده‌اند. همان مقدمات و شرایطی که در بالا از آن‌ها حرف زدیم و رسیدیم به اینجا که باید نقطه را پایان گزارش بگذاریم و به هزار حرف گفته و نگفته فکر کنیم. به قول اقبال «گمان مبر که به پایان رسید کار مغان/ هزار باده ناخورده در رگ تاک است.»

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *