ظهر بود و داشتم ماشینم رو از پارکینگ اداره بیرون می آوردم که چشمم به پیرمرد افتاد. چهره اش برایم آشنا بود اما نمیدونستم کجا دیدمش. داشت با همکارام صحبت می کرد. من رو که دیدند اشاره ای به سمت من کردند. کنجکاو شدم که بببینم ماجرا چیه برای همین پیاده شدم و رفتم سمتشون.
وقتی سه ساله بودم، پدرم تراکتور جان دیری داشت. جلو ماشین برای شخمزنی مناسب بود، در قسمت جلو یک ردیف دندانه بلند و بیل مانند و در هر سوی ماشین شش دندانه وجود داشت. این دندانهها چند سانتیمتر با زمین فاصله داشتند، ضامنشان را میکشیدی تا در خاک سفت فرو بروند و خاکی نرم و تازه را برای کاشت ذرت بیرون بکشند.