وقتی سه ساله بودم، پدرم تراکتور جان دیری داشت. جلو ماشین برای شخم‌زنی مناسب بود، در قسمت جلو یک ردیف دندانه بلند و بیل مانند و در هر سوی ماشین شش دندانه وجود داشت. این دندانه‌ها چند سانتی‌متر با زمین فاصله داشتند، ضامنشان را می‌کشیدی تا در خاک سفت فرو بروند و خاکی نرم و تازه را برای کاشت ذرت بیرون بکشند.

یک روز داشتم جلو تراکتور در گِل ها بازی می‌کردم که دایی‌ام بعد از ناهار بیرون آمد، کلاچ را گرفت و شروع کرد به راندن. بابا دید چه شده و شروع کرد به دویدن، اما دایی‌ام نمی‌توانست صدای او را بشنود. ماشین مرا به زمین انداخت و دندانه‌ها بدنم را بلند کردند. بین دندانه‌ها به این‌سو و آن‌سو پرت می‌شدم و از دندانه‌ای به سمت دندانه‌ای دیگر می‌رفتم. بعد دایی فرمان را چرخاند و دندانه میانی مرا با صورت روی خاک‌ها پرتاب کرد.

بابا با یک حرکت مرا بلند کرد و به سمت ایوان برد. با بهت و حیرت نگاهم کرد و کل روز مرا در آغوش گرفته بود و میان بازوانش تکان می‌داد. سرش را روی شانه‌ام می‌گذاشت، گریه می‌کرد و می‌گفت: « حالت خوبه، حالت خوبه، همه چی خوبه.»

بالاخره به او نگاه کردم و گفتم: « انگشتم رو بریدم.» و خون را نشانش دادم. تمام بدنم کبود شده بود اما به جز آن، همان زخم کوچک تنها ردی بود که بر بدنم به جا مانده بود.

زندگی همین است. همه ما هر از گاهی بین این دندانه‌ها گیر می کنیم. همه کبود و همه زخم می‌شویم. گاهی دندانه‌ها زخمی عمیق بر جای می‌گذارند. افراد خوش شانس تنها چند خراش بر می‌دارند و کمی خون‌ریزی دارند، اما نکته مهم این نیست. آنچه مهم است، این است که کسی را داشته باشی تا تو را بلند کند، در آغوش بگیرد و بگوید همه چیز خوب است.

 

از کتاب دویی گربه‌ی کتابخانه: گربه‌ای در کتابخانه‌ای شهری کوچک که دنیا را تحت تاثیر قرار داد/ نوشته ویکی مایر و نبرت ویتر/ انتشارات کتاب کوله پشتی

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *